الا ای چاه یارم را گرفتند...
دستان علی بر گل زخم بدن فاطمه اش خورد
علی زنده شد و مرد
نفس در دل او حبس شد و سوخت
علی چشم به چشمان گلش دوخت
و آن بغض که در سینه نهان داشت رها شد
دوباره قد او خم شد و تا شد
روح از بدنش رفت و جدا شد
سر را به روی شانه دیوار زد و زار زد و گفت:
نگفتی به علی، فاطمه یکبار
از این زخم و از قصه ی دیوار
از این اذیت و آزار
از این سینه و از لطمه مسمار
خدایا چه کند حیدر کرار؟
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 16:10 توسط جـــــــمال
|