دستان علی بر گل زخم بدن فاطمه اش خورد

علی زنده شد و مرد

نفس در دل او حبس شد و سوخت

علی چشم به چشمان گلش دوخت

و آن بغض که در سینه نهان داشت رها شد

دوباره قد او خم شد و تا شد

روح از بدنش رفت و جدا شد

سر را به روی شانه دیوار زد و زار زد و گفت:

نگفتی به علی، فاطمه یکبار

از این زخم و از قصه ی دیوار

از این اذیت و آزار

از این سینه و از لطمه مسمار

خدایا چه کند حیدر کرار؟